تحلیل آمار سایت و وبلاگ خوشمزه اما غریب... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

------------------
پیشاپیش از طولانی بودن این پست پوزش می طلبم!
------------------

یکی از کارهایی که معمولاً (و نه همیشه) وقتی بی حوصله هستم سرحالم می یاره آشپزی ه!
از جنبه ی خوردن و اینا به این حرفم نگاه نکنیدا!
یعنی اغلب خوردن غذا اون قدری برام جذابیتی نداره که درست کردنش داره!
آشپزی هم یه دنیایی ه واسه خودش، یه کاری ه که همیشه می تونی توش ابتکار و نوآوری داشته باشی، یعنی سرگرمی ای ه که کلاً تمومی نداره!

چند روز پیش اما...
ناگهان حس کردم دیگه آشپزی هم دلم رو باز نمی کنه..

داشتم فکر می کردم خب چرا؟
خب تو که همیشه غذا درست کردن رو دوست داشتی؟
پس چت شد یهو؟

داشتم بی خیال جواب سؤالم می شدم که یهو فهمیدم چرا!

هوم..

خب وقتی 20 و چند روزه اومدی تهران و داری فقط و فقط برای خودت آشپزی می کنی، بایدم خسته بشی!

اگرچه قبلاً هم یه حسی رو به صورت ضمنی داشتم، اما یهو شدیداً و واقعاً این حس رو درکش کردم! این که غذا وقتی بهت می چسبه که توی جمع باشی...
خدا وکیلی غذا خوردن یه کار جمعی ه!

آشپزی وقتی کیف می ده که داری برای یه جمع (ولو کوچک) غذا درست می کنی..

توی این 20 و چند روزی که این جام، تا این لحظه احساس بی حوصلگی نکرده بودم، چون این قدر سرم شلوغ بوده که وقت این حس ها رو نداشتم!
اما نگو این حس درم بوده و خودم نفهمیده بودم...
یعنی این قدری سرم شلوغ بوده که حس خستگی و بی حوصلگی فرصت نکرده بوده از عمق وجودم بیاد به سطح.. اما به هر حال وجود داشته..

یه کم فکر می کنم و یادم می یاد...
آره! چند روز پیش هم که یهو هوس آش رشته کردم و دست به کار پختنش شدم، از همون اولش حس غریبی داشتم.. این که آش از اون غذاهایی ه که تنها خوردنش به آدم نمی چسبه! لااقل من این حس رو دارم...

درست که شد، گفتم کاش اصلاً آش نمی پختم...
دلم برای خونه تنگ شد...


(بی حوصله بودم و حال نداشتم قشنگ تزئیینش کنم.. وگرنه این قدرم بی سلیقه نیستم :دی)


یا مثلاً الآن بوی قرمه سبزی ای که دارم برای فردام می پزم مستم کرده!
یعنی دیوانه کننده ست بوی این غذا!
اما می دونم فردا که بشه، خوردن این قرمه سبزی هم چندان بهم نخواهد چسبید!

تا 12 روز دیگه هم که این جام همینه...

این روزا غذاهام اتفاقاً خوشمزه هم می شن؛

اما عطر و بوی غریبی دارن...

------------------
پ.ن.1.
چند روز پیش که وقت نکرده بودم آشپزی کنم، زنگ زدم به یه رستوران و سفارش غذا دادم.

غذا رو که آورد، دیدم انگاری نرخاش یه کم گرون تر شده، اما خب این روزا این چیزا تعجبی نداره!

غذا رو خورده بودم که یهو از فاصله ی حدود یک و نیم متری چشمم افتاد به قبض فروشش (که روی اوپن آشپزخونه بود) و جمله ای که پایینش نوشته شده بود.
(دیدید که معمولاً یا فال حافظ ه یا جمله ی حکیمانه!)
گفتم آخ جون فال! آخ جون پند حکیمانه! :دی

با کله رفتم سمتش و برش داشتم که بخونم! :پی

که دیدم نوشته:


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

خدایی جمله از این حکیمانه تر نمی شد!
یعنی دقیقاً توی یه جمله داره اوضاع خوشگلمون رو به تصویر می کشه!!
حالا هی بریم بگیم بحران اقتصادی اروپا!
خودمون که خدا رو شکر توی بهشتیم!!!

جالب این جاست که صبح داشت توی اخبار به عنوان مثالی برای بیچارگی اروپایی ها(!)، یه رستورانی رو نشون می داد که به خاطر این بحران های این روزا و گرونی ها و اینا دیگه مشتری نداشت!!
خودمون که...

پ.ن.2.
شاید بعضی هاتون بگید این که خیلی خوبه آدم یه مدت تنها باشه و خودش باشه و خودش.. و شاید چیزی که گفتم رو متوجه نباشید.
این حرفتون رو کاملاً تأیید می کنم، اما می گم، اگر یه مدت دور باشید از خانواده، اون وقته که شما هم مثل من غذا از گلوتون به سختی پایین می ره...

خدا خانواده هامون رو برامون حفظ کنه الهی :)

پ.ن.3.
یه نمونه ی چیزی که گفتم توی عیده!
عیدا که خونه شلوغه و همه دور هم جمعیم و خواهرا و برادرا و نوه و عروس و داماد و اینا، اون وقتا صبحونه خیلی بهم می چسبه، در حالی که در حالت عادی گاهی اوقات ممکنه اصلاً حال خوردنشم نداشته باشم! (اگرچه معمولاً به هر حال می خورم حتی شده با بی حوصلگی، اما به ندرت پیش میاد خیلی بهم بچسبه! و تازه اون مواقع نادر هم اکثراً وقتایی هستن که صبحونه ی دور همی می خوریم!)

 


[ چهارشنبه 91/2/13 ] [ 3:34 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 187
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 290421